به گزارش شهرآرانیوز؛ گاهی که تمام جهان از همه چیز خالی میشود، درباره چه مینویسی، آن موقع که دنیا مثل دریاچهای خالی است و هیچ چیزی در قعر آن پیدا نمیشود که به قلابت نوک بزند؟ احتمالا، این از همان وضعیتهایی است که اکثر نویسندهها ــ چه بسا همه آنها ــ تجربه میکنند. امروز درباره سوژه و پیداکردنش صحبت میکنیم.
بگذارید از مشهورترینشان شروع کنیم: تجربه زیستی. خیلی از کارشناسها و حتی خود نویسندهها اعتقاد دارند که نویسنده باید از تجربه زیسته خودش بنویسد و اصلا هیچ دلیلی ندارد که یک نفر راه بیفتد و درباره چیزهایی شروع کند به نوشتن که تابه حال نه دیده و نه تجربه کرده است. توجیه این گروه این است که، وقتی نویسنده پدیدهای را تجربه کرده باشد، از بطن آن و کم و کیفش اطلاع کامل دارد و میتواند در داستان جزئیاتی را برای مخاطبش بیاورد که او را با خودش همراه کند، یا از وجوهی از آن پدیده صحبت کند که برای مخاطب نادیدنی بوده است.
در این وضعیت نویسنده به لحظه لحظه آن پدیده اشراف دارد و با نمایی نزدیک و روشن سوژه نوشتنش را احاطه کرده است. اما نقاط ضعف این رویکرد هم قابل توجهاند، مثل اینکه خیلی از ما آدمها فکر میکنیم تجربه آن چنان دندان گیر و منحصربه فردی نداریم، یا بسیاری از تجربههای ما را دیگران هم دارند و این باعث میشود حرف تازه و جذابی برای گفتن نداشته باشیم. از طرف دیگر، مگر میشود آدم همه چیز را تجربه کرده باشد؟ مگر آگاتا کریستی آن همه قتل و اکتشاف و تعقیب و گریز را تجربه کرده بود؟!
باوجود این آنتی تزها، بازهم تجربه زیستی به قوت خودش باقی میماند و به طرف داران آن باید حق داد که رویکردی سخت و محکم است. اصلا همین است که باعث میشود همینگوی بزرگ پا به عرصه جنگ بگذارد و سفرهای دورودراز برود و تجربههای خطرناکی را از سر بگذراند تا پر شود از مایههای داستانی و سوژههای جذاب و خاص. اما فلانری اوکانر را هم نباید فراموش کرد:
“Anyone who survived childhood has enough material to write for the rest of his or her life. ”
در این جمله، او تجربههای دوران کودکی را برای یک عمر نویسندگی کافی میداند، کاری که خودش هم درعمل تجربه و ثابت کرده است.
دیگر اینکه بعضی از نویسندهها ممکن است این تصور را داشته باشند که استفاده از عوامل بیرونی نوعی از ناخالصی را به همراه دارد، و ترجیح بدهند که فقط با اتکا به قوه تخیل و پروازهای ذهنی شان سوژهها را پیدا کنند. اما تکیه صرف به تخیل به طرز کمدی واری شبیه به اتکا به تجربه است: هردو منابع محدودی دراختیار نویسنده قرار میدهند. اما، اگر این حساسیتهای افراطی را نادیده بگیریم، شخص نویسنده میتواند از منابع دیگری برای پی ریزی داستان هایش بهره ببرد، برای مثال اخبار.
اگر درست یادم مانده باشد، ترومن کاپوتی هم اولین بار ازطریق روزنامه بود که با خبر کشتار یک خانواده مواجه شد. او خبر را دنبال کرد و بعد به نظرش رسید که میتواند رمانی با همین سوژه بنویسد، کتابی که درنهایت نامش را گذاشت «در کمال خونسردی». اما او، جز آن خبر روزنامهای، نیاز به تجربه قاتل هم داشت؛ برای همین، ساعات زیادی را صرف گفتوگو با قاتل کرد تا سعی کند دنیای او را، دنیای دورازدسترس و مه آلود قاتل را، درک کند. کاغذهای زیادی را سیاه کرد و از آن حجم زیاد مصاحبه و گفتوگو ماده کار موردنیازش را برداشت و در آخر کتابی نوشت که نام او را جهانی کرد.
با احترام عمیق به فریدریش نیچه بزرگ، ابرانسانی که در سوم ژانویه ۱۸۸۹ در میدان کارلو آلبرتو، در شهر تورین، اسب مفلوکی را که زیر ضربات شلاق تقلا میکرد در آغوش گرفت و گریه کرد.